هر سوالی را که میخواهیم از دینی بپرسیم، یا در دو «دین»، عنصر یا آموزهای را باهم مقایسه کنیم، باید توجه داشته باشیم که با دو نظام کاملاً متفاوت روبروییم. بنابراین آنقدر ساختار این نظامها متفاوت است که حتی اگر عنصری در این دو «نظام»، شبیه هم هستند، کاملاً بر هم منطبق نیستند. گاهی آنچنان اختلاف دارند که تشابه، فقط لفظی است و گاهی هم اندکی متشابهاند.
در نظامهای دینی که تابه حال دیدهام، مشاهده نکردهام که عنصری در هر دو نظام دقیقاً بر هم منطبق باشند. بنابراین فلاسفه دین میگویند، تعریف دین بسیار مشکل است. چون نمیتوان امر مشترکی یافت. آنها البته میگویند، مشترک بین تمام ادیان، من میگویم، حتی عنصری مشترک بین دو دین هم نمیتوان یافت. ممکن است چیزی مشترک باشد اما کلیّت آن مشترک است.
دو «نظام دینی»، مانند جورچینی هستند که هرکدام نقشه یک کشورند. هر جز به مثابهی یک استان است. نه هیچ استانی از کشور مثلاً عراق را میتوان با استانی از ایران جابهجا کرد و در نقشهی آن جا داد و نه به عکس. اگر آنها را باهم جابهجا کنیم، نقشه هر دو کشور را به هم ریختهایم.
فقط میشود گفت هر دو کشور استان دارند؟
بله. میتوانیم بگوییم بعضی از استانها شبیه همند یا جغرافیا و اقلیم شبیه به هم دارند. بنابراین وقتی میخواهیم سوالی را از هر دینی بپرسیم، باید کل نظام آن دین را بررسی کرد. همینطور که کل اجزای نقشه و استانها با هم ارتباط دارند، کل قسمتهای نظام هر دین هم باهم مرتبطند.
با این مقدمه میخواهم یه سوال چگونگی «وحی» در «اسلام» و «مسیحیت» بپردازم. وقتی میخواهیم از وحی سخن بگوییم، پیش از آن باید در هر دو دین از چیز دیگری بحث کرد. یعنی چند عنصر دیگر را بررسی کنیم. در مثالی که گفتیم، ابتدا میخواهم استانهای همجوار وحی را بررسی کنم تا به وحی برسم.
به باور من، در تمام نظامهای دینی، برخلاف نظر سنتی که میگوید مسئله اصلی خداست، مسئله اصلی «انسان» و نگاه هر دین به «انسان» است. توجه شود که نمیخواهم بگویم، در هستی چه چیزی اهمیت بیشتری دارد که بگوییم خدا. بحث در نظام دینی است که به نظر من، اساس این نظام انسان است و مهمترین عاملی که باعث میشود، نظامها متفاوت باشند، در تفاوت نگاه آنها به انسان است.
به همین جهت برخلاف آنچه مشهور است که اسلام با مسیحیت همخانوادهاند و هر دو از ادیان ابراهیمی به شمار میروند، این دو دین به اندازهای متفاوتند (بر اساس نگاه هر کدام به انسان) که بیش از آن ممکن نیست. بنابراین نظامهای هر دو دین بسیار متفاوتند. از اینجا میتوانیم به این مسئله بپردازیم که تفاوت نگاه به انسان، چه تاثیری در وحی دارد.
در مسیحیت، انسان با «گناه»، آدم «سقوط» کرده و دشمن خدا و حقیقت شده است. اراده و عقلش مشکل پیدا کرده و همهچیزش خراب شده است. از طرفی دین میخواهد راه رستگاری را به انسان نشان بدهد. دین را در کلام، برنامه خداوند برای رستگاری انسان تعریف میکنیم. فوراً این سوال پیش میآید که انسان با خصوصیاتی که در دین مسیحیت دارد، برای رستگاری به چه چیزی نیاز دارد؟ این انسان، دارای موقعیت خوبی بوده و آن را از دست داده و حالا سقوط کرده است. پس نجاتش به این است که به همان موقعیت خوب برگردد. حالا که اینطور است، به چهچیزی نیاز دارد؟
به «راهنما»؟
نه. به «منجی». چون سقوط کرده، آسیب دیده و نمیتواند کاری انجام دهد. به کسی نیاز دارد تا دستش را بگیرد و از قعر چاه بیرونش بیاورد. «راهنما» برای کسی است که سالم است، اراده و عقلش درست کار میکند و فقط محتاج این است که راه درست به او نشان داده شود. پس نیاز این دو انسان متفاوت است.
«منجی» کسی است که نجات را ممکن میکند. انسان چرا سقوط کرد؟ چون آدم مرتکب گناه شد. پس مسیح(ع) میآید تا «کفاره» گناه آدم را بدهد و انسان را نجات بدهد. عیسی(ع) به «صلیب» کشیده میشود تا گناه آدم پاک شود. انسان نمیتواند کفارهی گناه آدم را بدهد. چون خودش نمیتواند، پس خدا باید دست به کار شود.
از سوی دیگر، این انسان باید موقعیت خوب گذشتهاش را به دست بیاورد. این جایگاه چه بود؟ فرزندی خدا. پس برای نجات به دو چیز نیاز دارد:
یکی اینکه کسی کفاره گناه آدم را بدهد.
دیگر آنکه فرزند واقعی خداوند را که خودش خداست، ببیند و از او الگوبرداری کند تا باز به مقام فرزندی خداوند برسد.
پس انسان نمیتوانست کفاره را بدهد. حتماً باید خدا انسان میشد و روی زمین میآمد. این نکتهای اساسی است. این مفهوم را گاهی Incarnate یا «تجسّد» خدا میگویند.
حال میخواهیم به مسئلهی وحی بپردازیم. در مسیحیت، مفهومی به نام Revelation وجود دارد. که با اینکه مترجمان آن را وحی ترجمه میکنند، اما خطاست. در واقع یعنی «خودمکشوفسازی خدا». عیسی مسیح(ع) خدایی است که جسم گرفته و به شکل انسان درآمده است.
یعنی خودش وحی است؟
بله. خود عیسی مسیح(ع)، وحی است. البته اگر وحی نگوییم بهتر است. در واقع عیسی مسیح(ع) خودش مصداق Revelation است. خودش مصداق انکشاف الهی است. در مسیحیت وحی وجود ندارد. چراکه به آن نیاز هم نداریم. چون انسان نیاز دیگری دارد. او به وحی نیاز ندارد؛ بلکه به این محتاج است که خدا خودش را آشکار کند. این مفهوم وحی در «مسیحیت» است. میبینیم که کاملاً با مفهوم وحی در اسلام متفاوت است.
وحی در اسلام چهطور است؟
وقتی قضیه را در «اسلام» بررسی میکنیم، میبینیم انسان اصلاً سقوط نکرده است. در بهترین وضعیت «خلق» شده و باقی مانده است. نه تنها دشمن حقیقت نیست، بلکه فطرتاً عاشق حقیقت است. دوستدار خدا است و از گناه فطرتاً بیزار است و «عقل» و ارادهاش سالم است و «هبوط» کرده اما هبوط با «سقوط» بسیار متفاوت است.
نجات انسان، برگشتن به جایگاه پیشینش نیست، بلکه به سمت جایگاهی والا در آینده (آخرت) است. این انسان باید خودش در این دنیا (که برخلاف انسان مسیحی تبعیدگاه است)، آخرتی را برای خودش بسازد و خلق کند. منتها برای این کار، آنچه نیاز دارد، راهنمایی است.
این راهنمایی را خداوند در «عقل» و «فطرت» او قرار داده است: «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا»، «إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا». با این حال به راهنما هم نیاز دارد. البته ممکن است با عقل و فطرت هم این راه را برود چون چالاک است، ولی این راه سخت است.
خدا بر این انسان منت گذاشته و راهنمایانی هم فرستاده است، تا عقل و فطرت انسان را بیدار کنند. قرآن مجید میفرماید: «فَذَکِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَکِّرٌ» یا «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِينَ» یعنی یادآوریکننده است. درست است که «عَلَّمَکُم مَّا لَمْتَکُونُواْ تَعْلَمُونَ» چیزهایی هم هست که ما نمیدانستیم. مثلاً نمیدانستیم شکل نماز چگونه است. هرچند با «عقل» میتوانستم به ضرورت یاد خدا برسم، ولی به شکل آن نه؛ یا بعضی از احکام را نمیدانستم، اما راه نجات را میتوانستم با عقل و فطرتم بدانم. پس به راهنمایانی نیاز بود تا عقل و «فطرت» را بیدار کنند.
در اینجا ما نیاز به پیامبر داریم. البته بحث از ضرورت آن، چیز دیگری است. ممکن است بگویند انسانی هم که وحی به او نرسیده، ممکن است با عقل و فطرتش برسد. قرآن مجید میفرماید: «لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِّنْ أَنفُسِهِمْ»، البته اکثریت معتقدند که ضرورت بوده و اقلیتی هم که من طرفدار آن هستم، میگویند انسان با عقل و فطرتش هم میتواند نجات پیدا کند و «لطف» بزرگی بوده که وحی آمده است.
«وحی» یعنی «پیام» و این پیام با آن انسان جور است. اینجا وحی یعنی پیام خدا و مصداقش «قرآن» است و حضرت محمد (ص) پیامآور است. آنجا مسیح(ع) خودش مصداق انکشاف خداست و خودش محور دین است، اما نجات در اینجا به وسیله پیام و عمل خود انسان صورت میگیرد و خاصیتش این است که عقل و فطرت را بیدار میکند.
در آنجا میتوانیم بگوییم مسیحیت؛ یعنی دین مسیح(ع)، اما در اینجا Mohammedanism یا محمدیت(ص) که غربیها به کار بردهاند، کاملاً غلط است. اصل دوم دین ما هم که نبوت است، در آنجا میشود مسیحشناسی؛ پس همهچیز فرق میکند. حتی «خدا»، «دنیا» و «آخرت» هم تغییر میکند.
اینجا دنیا مزرعه است و آنجا تبعیدگاه؛ پس کل نظامها با هم متفاوت است, پس اگر بپرسید وحی در اسلام و مسیحیت، چه تفاوتها و اشتراکاتی دارد؟ باید گفت اصلاً دو چیز کاملاً متفاوتاند؛ متعلق به نظامی که برای دو «نجاتشناسی» و «انسانشناسی» آمده است.
رابطه این وحی، به هر شکل با عقل چگونه است؟
به دو جهت بحث عقل و وحی متفاوت است. در اسلام ارزش زیادی برای عقل قائلیم. از این گذشته، مسیحیت اصل بنیادینش انسانی است که در اثر گناه انسان دیگری در چند هزار سال پیش سقوط کرده است. این را چهطور میتوانیم با عقل جور کنیم؟ یعنی از اساس با عقل در تضاد است. چه برسد به فروع.
پس هر دو دین تاریخ بحث عقل و متنشان، متفاوت است؛ چراکه در مسیحیت، متن مقدس زندگی مسیح است. حالا میپرسیم، میتوانیم این متن را با عقل بسنجیم؟ در مسیحیت، خیر؛ چراکه عقل کارا نیست، اما در اسلام، مکرراً از تعقل و تفکر و تدبر سخن گفته شده است. میفرماید: «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا لَّعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ» و بسیاری آیات دیگر.
اصلاً وحی آمده که انسان تعقل کند و ابزار تعقل است؛ پس وحی در قرآن مقدمه تعقل و زمینهساز آن است. رابطه عقل و وحی طبق قرآن، رابطهای است که طی آن وحی آمده تا تلنگری به عقل بزند و عقل را راه بیندازد و همهکاره عقل است.
از طرفی در هر دو دین با اینکه کسانی بودهاند که به عقل بهای لازم را ندادهاند، مانند «ظاهریه» و «حشویه» و غیره، ولی در مسیحیت جریانی شکل میگیرد به نام ایمانگرایی افراطی که میگوید عقل دشمن دین است. اگر متن را با عقل بسنجیم، خراب میشود و حدّی از آن در سراسر مسیحیت دیده میشود. کسانی مثل «ترتولیان» و «کیرکهگارد».
اما در اسلام ایمانگرایی دیده نمیشود. در اسلام، در نهایت میگفتهاند، نمیشود با عقل به این معنا و شناخت رسید، اما اینکه بگوییم عقل کار را خراب میکند، با اینکه عقل نمیتواند برسد، زمین تا آسمان تفاوت دارد.
از طرف دیگر مشهورترین فیلسوف مسیحی «توماس آکویناس» است. او با «آگوستین» فاصلهی زیادی دارد. «آگوستین» میگفت: ایمان بیاور تا بفهمی. «آنسلم» هم بعدها حرف او را تکرار کرد، اما «آکویناس» میگوید: مسائل را باید به دو بخش تقسیم کنیم: یک بخش الهیات نقلی است و بخش دیگر الهیات عقلی.
اکثر مسائل دین را با الهیات نقلی میتوان دریافت و بخش اندکی را با الهیات عقلی؛ یعنی فیلسوفترین مسیحی هم، فضای بیسار کمی را در دین به عقل اختصاص میدهد؛ یعنی بسیاری از مسائل مهم دین را نمیتوان با عقل تبیین کرد.
در حالیکه در اسلام، حتی اشاعره هم، به عقل تا حدی بها میدهند. چه برسد به معتزله و شیعه. آنها هم در مورد بخشهایی از دین که نمیتوان آنها را با عقل تبیین کرد، معتقد بودند این مسائل اولاً خردستیز نیستند و خردگریزند، دوماً بخشی اندک و فرعی از مسائل دین را شامل میشوند؛ مثل احکام یا برخی اعتقادات روبنایی؛ مثلاً شاید کسی با عقلش به این نقطه برسد که نوشیدن مواد سکرآور به مقدار زیاد خوب نیست و کم آن مانعی ندارد، اما بدون دین، متوجه نشود که حتی کم آن را نیز نباید بنوشد.
پس رابطهی عقل و کتاب مقدس در اسلام، بسیار پررنگتراست، اما در مسیحیت، نظام رابطهای قوی برتابیده نمیشود. در چارچوب سنت، از طرفی باید در هر دو نظام کسانی را دید که کمترین بها را به عقل میدهند که در اسلام «ظاهریه» و در مسیحیت، «ایمانگرایانند» که همانطور که گفتم قابل مقایسه نیستند.
از سوی دیگر هم باید کسانی را دید که بیشترین التفات را به عقل دارند که در میان آنها هم فیلسوفان مسلمان، بهای بسیار بیشتری به عقل میدهند و از آن بیشتر از کسانی مانند «آکویناس» استفاده میکنند.
به صورت کوتاه میتوانیم به همین رابطه در یهودیت هم بپردازیم؟
در «یهودیت»، بازهم «انسانشناسی» متفاوت است. چرا؟ چون در آنجا مسئلهای به نام «قوم» وجود دارد. در یهودیت، قوم رابطهی خاصی با خدا دارند. «دین» را برنامه خدا برای رستگاری تعریف کردیم. در مسیحیت، «مسیح» و «منجی» بیشترین نقش را دارد. در اسلام، بیشترین نقش را خود «انسان» دارد و مهمترین انسان، پیامبر(ص) است.
در یهودیت اما، انسانها متفاوتند و نقش اصلی را در برنامهی خدا، «قوم» بازی میکند. قوم «کاهن» خاص خداوند است. پیامبر برای چه آمده؟ پیامبر کمکی است برای قوم، تا آنها بتوانند وظیفه خود را انجام دهد. پیام پیامبر، در راستای این است که وظایف آنها را مشخص کند، تا برنامه خدا را اجرا کنند.
لذا نبوت اصل درجه دوم است. در کتابی که دربارهی تعالیم یهودی در دست ترجمه دارم، در فصلهای آن اثری از نبوت نیست. فصلهای آن عبارتند: از ارض موعود، خدا، قوم، آموزهها، چرخه سال و دعا و نماز. چنانکه میبینیم، اشارهای به نبوت و وحی نشده است؛ چراکه نبوت فرعی است. درست است که کسی مانند «موسی بن میمون»، در کتاب «دلاله الحائرین» از نبوت سخن گفته، اما او هم از نظام عقاید اسلامی تاثیر پذیرفته است؛ یعنی بیانی اسلامی از یهودیت ارایه کرده است و این نظامی یهودی نیست.
در نتیجه دین امری قومی و در خدمت «قوم» است. «کتاب مقدس» در راستای قوم است. پس «وحی» در این نظام از اهمیت زیادی برخوردار نیست. در کتاب مقدس، کارها و اعمال پیامبر، در راستای قوم سنجیده میشود. اینجاست که پیامبر ممکن است فریب بدهد یا دستور قتل عام صادر کند.
در یهودیت در «اجتهاد» به عقل بها داده میشود اما در کلیت دین، اصل اول دین، قوم خاص خداوند است. خدا هم «خدای قوم» و پیامبر هم «پیامبر قوم» است. مثلاً در همین کتابی که گفتم، آنها میخواهند اینکه همهچیز در راستای قوم است را به صورت عقلانی تبیین کنند؛ چرا باید همهچیز اینطور باشد و قوم محور اصلی باشد؟ تلاش میکنند تا آن را تبیین کنند اما موفقیتآمیز نبوده است؛ چراکه گاهی از مرزهای اخلاق و عقل میگذرند و نمیتوانند آن را توجیه کنند.